دخترک ترمز بریده



جدیدا نمیدونم چرا اینجور شدم با بابام که تلفنی حرف میزنم اعصابم خرد میشه

میدونم نگرانن ، میدونم دلسوزن ، میدونم همش به فکرمن ، ولی چرا اینقد غیرطبیعین؟

مگه بچه های بقیه ی مردم دور از خونواده دانشگاه نمیرن؟

مگه خیلیا حتی بچه هاشونو خارج از کشور نمیفرستن؟

بچه هاشونو میفرستن اینور اونور که برن دنبال علم و یچیزی بشن برا خودشون دیگه ‍♀️


نکه اینجوری مدام نگران و دلواپس باشن


اخه تا کی من باید توی دایره ی امن خونواده باشم ؟ 

پس کی باید مستقل شم؟

خطر همیشه و همه جا هست ،اینکه ترس از این دارن که بچشون ممکنه براش اتفاقی بیوفته و مدااام به این ترس پر و بال میدن اصلا خوب نیس



مثلا به بابام زنگ میزنم ، میگه ناهار چی خوردی ؟ میگم قورمه سبزی ، میگه حالا طوری نیس دیگه سبزیه و یجوری میکنه اعصابم خرد میشه


خب که چی ؟ مگه قورمه سبزی چشه؟

والا قورمه سبزی غذاییه که کامله 

بعدم من دانشجوام ، باید مثلا زنگ میزنی بگم چی خوردم؟ 

بگم یجلحرحبترت خوردم خوبه؟

خب همین چیزایی همه میخورنو خوردم


بعدم مگه من تنها دانشجوییم  که بجای خوابگاه رفتن خونه گرفتم؟

خیلیا اینجورن و من تنهازندگی کردنمو دوست دارم

بدم میاد ازینکه همش دنبال یه موقعیته که بیاد و منو برگردونه خونه 


خب اگه ناراضی بودید چرا منو فرستادید؟

بخدا خسته میشم 

مغزم درد میگیره

خود ادم نگرانیای خودشو داره، باید نگرانیای اونا هم بهشون اضافه بشه 



اه خسته شدم از فکر کردن دیگه


هی  میزنن تو سر ادم که اره دختر فلانی فلان چیزو خونده ، فلان شهر دانشجوعه ، فلان تواناییا رو داره ولی به بچه ی خودشون که میرسه با اینکه هیچیییت از هیشکی کمتر نیس به تته پته میوفتن 


مشکلتون چیه؟


تا یادم میاد از بچگی همش دنبال راضی نگه داشتن پدر و مادر بودم ، هیچوقتم راصی نشدن از هیچی ،واقعا نفهمیدم چی میخوان ،با اینکه توی همه ی کارام سعی کردم بدرخشم اما انگار ن انگار


فکر کردن بچه های مردم همه زرنگن و گرگ ،و بچه ی خودشون بَرّه


خسته شدم از اینکه مامانم زنگ بزنه ب صاب خونه ام بگه بچه ی من ساده و بدبخته حواستون بهش باشه



ساده و بدبخت منم یا

اه اعصابمو خرد کردن 

دریغ از یذره اعتماد بنفس توی این ۲۲ سال زندگی 


چرا باید یه ذهنیت دروغی از من بسازی برای طرف 

که مردیکه فک کنه من خل و چلم 


چشونه واقعا

خب بیخود حرف مفت میزنید 



من دلسوز نمیخوام 

واقعااا با تمام وجودم دلم میخواد ب استقلال مالی برسم و خودمو جدا کنم از همه نظر 




میگه ، دکتر بعد از سی تی اسکن بهش گفته عفونت والتهاب مغزیه 

باید ۴ روز بستری باشه 



نگرانم

توی نت سرچ کردم در موردش و نگران تر شدم


میترسم ،براش ناراحتم 

کاری از دستم بر نمیاد که براش انجام بدم، جز گریه! گریه ای که نه دردیو دوا میکنه نه قلبمو سبک.

مدیونشم ، تمام داشته ها و دانسته هامو مدیونشم و سخته برام ،خیلی سخته که حتی پیشش نیستم که مراقبش باشم ،دارم عذاب میکشم 

منتظر میمونم ببینم روزگار دیگه چه بازی ای میخواد به سرش بیاره 

منتظر میمونم و تلاشمو میکنم که ناامیدش نکنم

تلاشمو میکنم تا بشم همونی که میخواد.

پر از بغضم 

پر از تنهاییم 

پر از سردرگمی 


فقط از خدا میخوام تنهاش نذاره

از خدا میخوام تنهام نذاره



این روزا دارن به سگی ترین حالت ممکن میگذرن

اون ازخوابای آشفته ام و دلتنگیای عجیبم برا خونواده

اون از ریدن به حال عزیزام

فقط خدا میدونه که چقدر حالم بده

من تخصصم توی خراب کردن حال بقیه هست، وقتی ناراحت یا فکری میشم به شرایط و حال طرف مقابلم فکر نمیکنم ، فقط حال گوهمو بیان میکنم تا حدی که حال طرف مقابلمم بد بشه


عذاب وجدان دارم ،حالم از خودم بهم میخوره ،شبیه افسرده ها شدم

نگران حال مهربونم ،باز بعد از گذشت مدتها از دیدن پاهای ورم کرده اش دوباره حالم با دیدن عکسش خراب شد ،ایندفه روی تخت بیمارستان


دیگه مغزم نمیکشه

کاش نزدیک خونواده بودم ،چقد دلتنگشونم ،حتی دلتنگ بوی  سیگار مامان

فقط میدونم که بدجوری احساس تنهایی و غربت میکنم

کاش فاصله ی تهران تا خونمون کم بود یا کاش بلیط هواپیما ارزونتر میشد،واقعا دیگه پولی برا هواپیما ندارم.

میدونم این تنهایی وغربت برا بزرگ شدنم نیازه اما الان دلم گرفته دلم میخواد عزیزامو بغل کنم



مهربون میگه اگه میشد و مامان بابات موافقت میکردن ، میاوردمت پیش خودم 

ولی حب میدونید چیه؟ منکه پسر نیستم که معذوریتی نداشته باشم 

منکه پسر نیستم

من دخترم و نیازمند نظر همه جانبه ی خانواده 

من دخترم و این دنیای کوفتی از اولش با دخترا لج بوده ،چه برسه که توی همچین مملکتیم باشی 

با اینکه دختر بودنمو خیلییی دوس دارم ،اما خسته ام از تمام این تبعیضای بیخودکی ،جوری که دیگه مغزم نمیکشه





نشستم پشت میز مطالعمو دارم به این فکر میکنم روزی که یاسمن میاد خونه ام چی بپزم و چجوری ازش پذیرایی کنم دارم فکر میکنم که چه چیزایی دوس داره و چیکار کنم بهمون خوش بگذره

و دارم فکر میکنم ک هنوز به کاف زنگ نزدم و ترس قبل از زنگ زدن و ملاقات رو دارم 

دو هفته ی دیگه مهربون میاد و نمیدونم کجا اسکان میکنه و چی پیش میاد ،اینکه کاری از دستم بر نمیاد ک براش انجام بدم همیشه عصبیم میکنه

این روزا بیشتر از هر روز دیگه ای فکر میکنم و به هیچ نتیجه ای نمیرسم 
دغدغه هام فقط زمانی حل میشن که توی دل لحظات فرو برم و در لحظه بهترین تصمیمو بگیرم

مغزم مدام به پاس شدن و نشدن درسا فکر میکنه ،به اینکه آینده قراره چی بشه و تصمیمای لحظه ای من میتونن اینده رو برام بهتر کنن 

دلم عجیب رفتن ازین مملکتو میخواد ،با اینکه میدونم اونور خبری نیس ولی حداقلش اینه از یسری دغدغه های مسخره راحت میشم و دیگه قرار نیس هی حرص بخورم 
دلم واقعا رفتنو میخواد.

با خودم گفتم شاید راه فراموش کردن تلگرام و برگشتن ب روزای عادی برگشتن سمت عادتایی باشه که وقتی زندگی عادیمو داشتم انجامشون میدادم

یکی ازین عادتا برگشتن سمت روزانه نویسی
فک میکنم اگه قرار باشه زمانیو توی نت و وقت گذرونی با دوستای مجازی کنم چه بهتر که دوباره وبلاگای مورد علاقمو بخونم و روزانه نویسیمو ادامه بدم

یکی از تصمیمایی که برا سال 98 دارم کمتر استفاده کردن از گوشی و فضای مجازیه، یجا توی تلگرام خوندم نوشته بود که جوونای این دوره مثل معتادای قدیمن ، معتادای قدیم مینشتن پای مواد مخدر و توی ذهنشون خیال پردازی میکردن و بعد که چشمشونو باز میکردن میدیدن زندگیشونو دود کردن ؛ جوونای حالام  میرن توی نت میچرخن و توی ذهنشون بهترین آرزوهارو برا خودشون دارن ،توی نت مچیرخن و میچرخن و وقتی سرشونو از گوشی بیرون میارن میبینن هیچکار نکردن و از زندگیشون عقب افتادن
(البته معتاد قدیم و جدید نداریم و اینکه اعتیاد کلا مخربه حالا چه اعتیاد به گوشی چه به مواد مخدر)

قدم دومم که میخوام بردارم ورزش کردن مداوم و روزانس و خب وسایلشم مهیا کردم و کاملا آماده ام ؛)
میخوام برا خودمو اهدافم بیشتر از اینا وقت بذارم
+وقتیو که میتونیم صرف قوی شدن توی مسائل مورد علاقمون بکنیم رو ، چرا صرف خواب و نت و تنبلی کنیم؟ :)))






اینو مینویسم شاید یروزی یجایی ،یکی از وبلاگم رد شد و این جمله روش تاثیر گذاشت


خوبیارو ببین ، خوبی ادمارو فراموش نکن 

اگه کسیو دیدی همیشه باهات خوبه و یهو یکاری ازش دیدی عجیب بود ، قبل از قضاوتش کنی علتشو جست و جو کن


همیشه از پدر و مادرت حالشونو بپرس ،حتی اگه ازشون متنفر باشی 



+مهربون ،اینقدر مهربونه که بزور میتونم گریه نکنم ، ک به زور میتونم سر دنیا فریاد نزنم که واقعا چرا ؟ چرا؟ چرا؟


++به اینده امیدوارم ، به اینده امیدوارم


ایندفه پر انرژی اومدم ، خوشال اومدم، شاد اومدم

هر قدر غر زدم ، هر قدر ناشکری کردم کافیه:)))))



خب مسبب حال خوبم داداش ک هست عجیییب حالمو خوب کرد با حرفاش ، چقدر منو امیدوار کرد به آینده و فهمیدم چه بهتره که تمام اون تلاشیو که قرار بود برا رسیدن به چیزی که دوسش ندارم بکنم ، الان صرف خودم و رشته ی مورد علاقم بکنم 

حالم خوبه و یکم ناراحتم بخاطر اون دو سه تومنی که الکی الکی خرج کردم و پولمم بر نمیگرده وووو بشدت عذاب وجدان گرفتم:))))


حالم خوبه چون تمام چشم اندازای آینده رو نشونم داد بدون اینکه لحظه ای شک کنه توی حرفاش ، اینقدر با اعتماد بنفس حرف زد برام ، اینقدر مطمئنم کرد که الان پشیمونم که چرا این دو ترم خود واقعیم نبودم 

پشبمونم چرا این دو ترم قدر داشته هامو ندونستم :))))


واقعا نمیدونم در حقش چه دعایی بکنم که براش خوب تر باشه ، فقط امیدوارم هی هر روز و هروز براش اینقدر اتفاقای قشنگ بیوفته که خودشم شوگه بشه ازییین همه اتفاقای قشنگ 


هرکسی لازمه یدونه داداش ک داشته باشه که دستشو بگیره و همراهیش کنه:)))





امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است 


گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است


تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است


آبی که برآسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است


باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است


از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است


دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ی ایام دل آدمیان است


دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است


روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است


ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی است درین سینه که همزاد جهان است


از داد و داد آن همه گفتند و نکردند

یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است


خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است


از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است


اینقد فهمیده تر از بچه هاتون باشید ، اینقد دخالت کنید توی تمام تصمیمات زندگیشون 

اینقد بخاطر  ترس از شکست خوردن بچه هاتون بشکل یه عقل کل وارد تمام مراحل زندگیشون بشید 

تا گند بزنید به زندگیش

گند بزنید به شخصیتش

کند بزنید به احساساتش

گند بزنید به کل وجودش ، به کل زندگیش


باشه؟


شماها بهترین پدر و مادر دنیایید ، هیچ پدر و مادری دلسوز تر از شماها نیست ، خب؟ 




دارم ب این فکر میکنم ک برعکس اینکه توی خونه تا یکی میگه بالا چشت ابروعه سرریییع جواب حاضر و آماده دارم و بهش میدم



ولی بیرون توی اجتماع اینجور نیستم

طرف صدتا تیکه و فحشم بهم بنداره هیچی نمیگم چون فکر میکنم آره اینجور باشخصیت ترم

یا مثلا وقتی با هم خونه ام دعوام شد با اینکه حق با من بود و میتونستم با هر حرفی آتیشش بزنم و خودشو خونواده ی پست و بی شخصیتشو بیارم جلوش ، ولی هیچی نگفتم 

با اینکه دعوامون شد اون فقط زر شد و جوابی بهش ندادم 

با اینکه حتی گاهی حرفایی میزد ک میدونستم چه نمک نشناسو عوضیه ولی باز هیچی نمیگفتم و ب روش نمیاوردم


میدونم که  اینجور خوب نیست 

اینکه همیشه سکوت کنی ، ینی نمیدونی چه وقت هایی سکوت لازمه و چه وقتایی نه!!


اینکه گاهی جواب طرفو ندی فکر میکنه حرفی برا گفتن نداری ، یا حتی گاهی فکر میکنن احمقی 


و خب بی راهم فکر نمیکنن، اگه ادم احمق نباشه که اجازه نمیده هر بی سر و پای بی خونواده ای هرجور دوس داره باهاش رفتار کنه


با اینکه الان نزدیک ۳ ماهه هم خونه ام رفته و تنهام ، اما همچنان با یاآوری لحظات مزخرفی ک سکوت کردم حالم بهم میخوره


شاید از ترس اینکه نگن دختره هاره اینقد سکوت کردم ک یا جوابی ب ذهنم نمیرسه یا اینکه تا هزارتا جواب کوبنده ب ذهنم میاد سریع توی نطفه خفشون میکنم



خسته ام ازین اخلاق مسخره ام 

بعضی وقتا ادم حالش از خودش بهم میخوره


اینکه میذارم دلمو بشکنن اما برا دلشون نشکنه جوابشونو نمیدم بنظرم احمقانس ،احمقااانه


ادم باید احترام کسیو بذاره ک احترام حالیشه

قلب کسیو نشکنه ک اونم متقابلا نمیخواد قلبتو بشکنه نکه اینجور‍♀️‍♀️‍♀️‍♀️‍♀️


برای تو مینویسم ، برای تویی که مرا از یاد بردی


برای تویی ک خاطرات شیرینت عمیق ترین زخم هارا ب قلبم میزند

برای تو مینویسم تویی که تماما خاطرات شیرین بودی و من اکنون کوهی از غم و دردم

من در این تاریکی با تن و روحی خسته و قلبی سرشار از زخم زمانه برایت مینویسم

مینویسم از لحظه ای که کاش نرفته بودی ، رفتن تو یک طرف و شروع جنون من طرفی دیگر 


مینویسم از تو برای تو 

مینویسم از نرمی دستانت ،از مهربانی قلبت ،از هوش و تیزبینی چشمانت 

مینویسم از قلبی که برایت شکستمش 

مینویسم از اعتمادی که برایت از بین بردمش

مینویسم و میخواهم بدانی که حق همیشه پیروز است 

میخواهم بدانی تو پیروزی ، تو ن تنها به من بلکه بر همگان ثابت شدی 

تو چیزی فراتر از انتظارم بودی ،چیزی فراتر از انتظار هرکسی 

و نداشتنت سخت ترین امتحان زندگیم بود

امتحانی که مرا از پای در آورد ،امتحانی که ناجوانمردانه در زمانی نامناسب از من گرفته شد ،همان زمانی که در اوج سردرگمی و بی سوادی بودم ، از من امتحان معنای زندگی گرفته شد

و من ؟ همان بازنده ی همیشگی بودم ،همان بازنده ی نام آشنای زندگی


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها