نشستم پشت میز مطالعمو دارم به این فکر میکنم روزی که یاسمن میاد خونه ام چی بپزم و چجوری ازش پذیرایی کنم دارم فکر میکنم که چه چیزایی دوس داره و چیکار کنم بهمون خوش بگذره

و دارم فکر میکنم ک هنوز به کاف زنگ نزدم و ترس قبل از زنگ زدن و ملاقات رو دارم 

دو هفته ی دیگه مهربون میاد و نمیدونم کجا اسکان میکنه و چی پیش میاد ،اینکه کاری از دستم بر نمیاد ک براش انجام بدم همیشه عصبیم میکنه

این روزا بیشتر از هر روز دیگه ای فکر میکنم و به هیچ نتیجه ای نمیرسم 
دغدغه هام فقط زمانی حل میشن که توی دل لحظات فرو برم و در لحظه بهترین تصمیمو بگیرم

مغزم مدام به پاس شدن و نشدن درسا فکر میکنه ،به اینکه آینده قراره چی بشه و تصمیمای لحظه ای من میتونن اینده رو برام بهتر کنن 

دلم عجیب رفتن ازین مملکتو میخواد ،با اینکه میدونم اونور خبری نیس ولی حداقلش اینه از یسری دغدغه های مسخره راحت میشم و دیگه قرار نیس هی حرص بخورم 
دلم واقعا رفتنو میخواد.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها